در بلندي هاي پرواز

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟زن پاسخ داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.پسرک گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید، انجام خواهم داد.زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برای تان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم. پسر جوان جواب داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.

نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 23:01 توسط عباس شوهانی|



آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و در حضور اعضاء دارالقضاء تسلیم قاضی نمود و گفت: چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانت را خودم خواهم گرفت.

وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشتو چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت:
بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .
قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بود حاضر نمود و به آنها گفت: آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من داد وصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بده آنها همه گواهی دادند که چنین گفت.
پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکس التجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودند تا این خبر به بهلول رسید . بچه ها را با خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟
قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمیدهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراین الحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودتخواستی به فرزندان من بده الحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست. قاضی از جواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .

نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 23:00 توسط عباس شوهانی|

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:55 توسط عباس شوهانی|

من این حروف نوشتم چنانچه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی حافظ

عیب رندان مکن‌ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی‌ آن دروَد عاقبت کار که کشت... حافظ

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می​کنند
چون به خلوت می​روند آن کار دیگر می​کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می​کنند
گوییا باور نمی​دارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور می​کنند... حافظ

حافظ وظیفه ء تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید حافظ

ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم... حافظ

یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی​گوید که یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سال​هاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد... حافظ

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا... حافظ

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی​خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی​پرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی... حافظ

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش... حافظ

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند... حافظ

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد
به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ
حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد حافظ

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده‌دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند حافظ

سحر با باد می​گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می​رو که با دلدار پیوندی... حافظ

درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی​شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد... حافظ

نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:54 توسط عباس شوهانی|

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
شب تـار است و ره وادی ایمـــن در پیش
آتش طــور کـــجا موعــــد دیــدار کــــجاست
هــر کــــه آمـــد به جهان نقش خرابـــــی دارد
در خـــرابات بگــــویید کــــه هشیـــار کـــجاست
آن کــــس است اهـــل بشارت کــــــه اشارت داند
نکــــته‌ها هست بســـی محـــرم اســـرار کــجاست
هـــــر ســــر مـــوی مــــرا بـا تـــو هـــزاران کــــار است
مـــا کـــجاییـــم و مـــلامـــت گـــر بـــی‌کـــار کـــجاست...
حافظ

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خـــون خوری گـــر طلب روزی ننهــاده کـــنی
آخــرالامـــر گــــل کــوزه گـــران خواهــی شــــد
حالیـــا فکـــر سبــو کـــن کـــــه پـر از بـاده کنـــی
گـــــر از آن آدمیــانی کـــــه بهشتت هوس است
عیـــش با آدمـــی ای چنــــد پـری زاده کنــــی
تکیــــه بر جای بزرگان نتوان زد به گــــــزاف
مگر اسباب بزرگـی همه آماده کــنی...
حافظ

راهیست راه عشـــق کـــه هیچش کـــــناره نیست
آن جـــا جــز آن کـــه جـان بسپارند چـاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست...
حافظ

هـــر آن کــــه جانب اهـــل خدا نگــه دارد
خـــداش در همـــه حـــال از بلا نگــــــه دارد
حــدیث دوست نگــویم مگر به حضــرت دوست
کــــــــه آشنــــا سـخـــــن آشنــــا نگـــــــه دارد...
حافظ

گفتــم ای سلطـــان خوبان رحـم کــــن بر این غـــریب
گفت در دنبال دل ره گــــم کـــند مسکـــــین غریب
گفتمــش مگـــذر زمانی گـفت معـــذورم بــــدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب...
حافظ

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست...
در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت
کــــه مـــن خموشـــم و او در فغــان و در غوغاست...
حافظ

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند
حافظ

المــــنه لله کـــــــه در مــیکـــــده باز است
زان رو کـــــه مـــــــــرا بــــر در او روی نیــــاز است
خم‌ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقیقت نه مجاز است
از وی همــــه مستی و غرور است و تکبر
وز مــــا همــــه بیچارگـــــی و عجــز و نیـاز است
رازی کــــه بر غیر نگـــفتیم و نگـــــــوییم
با دوست بگـــــوییـم کــــه او محـــرم راز است...
حافظ

مــــرا عهدیست بـا جانـان کــــه تـا جــان در بــدن دارم
هــواداران کـویش را چو جان خویشتن دارم
صفــــای خلـــوت خـاطـــر از آن شمـــع چگــــل جویــم
فـــروغ چشـــم و نور دل از آن مـاه ختن دارم
بـــه کــــام و آرزوی دل چــــو دارم خلــــوتــی حــاصـــل
چـــه فکــر از خبث بـدگویان میان انجمن دارم
گـــرم صــد لشکــر از خوبان به قصد دل کـــمین سازند
بحمد الله و المنـــه بتـــی لشکـــرشکـــن دارم
الا ای پیـــــر فـــرزانــــه مکــــن عیبــــــم ز مـیخــــانـــه
کـــه من در تـرک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خـــدا را ای رقیب امشــب زمــانـــی دیــده بر هـــم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چــــو در گــــلزار اقبالــــش خـــرامـــــانــــم بحمـــــدالله
نـــه میل لاله و نســـرین نه بــــرگ نسترن دارم
بـــه رنـــدی شهــــره شد حافظ میان همدمان لیکـــن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
حافظ

حـالیـــا مـــصلحـــت وقــت در آن مـــی‌بـیـنـــم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینــم
جام می گــــیرم و از اهـــل ریا دور شــوم
یعنـــی از اهـــل جهـان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینـــم
بس کـــه در خـــرقه آلـــوده زدم لاف صـــلاح
شـــرمسار از رخ ســـاقـی و مـــی رنگـــینم...
حافظ

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما
حافظ

ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــی‌مــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی...
حافظ

ای بـــی‌خبــــر بکــــوش کــــه صاحب خبـــر شوی
تــا راهــــرو نباشـــی کـــــی راهـبــــــر شــــوی
در مکـــتب حقـــایق پیــــش ادیـــب عشـــق
هــان ای پسر بکـــوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی...
حافظ

خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـی‌طاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
حافظ

نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:53 توسط عباس شوهانی|


من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دیگر
"خانه دوست کجاست؟ "


فریدون مشیری
تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

اگر ماه بودم , به هر جا که بودم ,

سراغ ترا از خدا ميگرفتم .

و گر سنگ بودم , به هر جا که بودي ,

سر رهگذار تو , جا ميگرفتم .

اگر ماه بودي به صد ناز , ــ شايد ــ

شبي بر لب بام من مي نشستي .

و گر سنگ بودي , به هر جا که بودم ,

مرا مي شکستي , مرا مي شکستي !

فریدون مشیری
تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،

آسمانِ آبی و ابر سپید،

برگ‌های سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،

شاخه‌های شسته، باران‌خورده پاک،

آسمانِ آبی و ابر سپید،

برگ‌های سبز بید،

عطر نرگس، رقص باد،

نغمۀ شوق پرستوهای شاد

خلوتِ گرم کبوترهای مست

نرم‌نرمک می‌‌رسد اینک بهار

خوش به‌حالِ روزگار

خوش به‌حالِ چشمه‌ها و دشت‌ها

خوش به‌حالِ دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش به‌حالِ غنچه‌های نیمه‌باز

خوش به‌حالِ دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش به‌حالِ جام لبریز از شراب

خوش به‌حالِ آفتاب

ای دلِ من، گرچه در این روزگار

جامۀ رنگین نمی‌پوشی به کام

بادۀ رنگین نمی‌بینی به‌ جام

نُقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می‌باید تُهی‌ست

ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشۀ غم را به سنگ

هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری

تصاویر زیباسازی - جدا کننده پست

نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:52 توسط عباس شوهانی|

یک دفعه گوشی موبایل را با ناراحتی بروی میز انداخت ،اما نگاهش را به آن دوخته بود

سپس آن را برداشت وخاموشش کرد .نمی دانست چه می کند ؟از دو جهت در فشار

بود ،انگار یکی از بازوی راستش می کشیدو آن دیگری از بازوی چپش .ودر این میان به

هر طرف که متمایل می شد مستلزم از دست دادن یکی از بازوهایش میشد .وبرای

پرواز به دو بازو یا به دو بال نیاز داشت .دوباره گوشی موبایل را برداشت ،مردد مانده بود و

دوباره آن را بدون روشن کردن روی میز گذاشت . چند بار نفس عمیق کشید.از پشت

میز کارش بلند شد .یاد شعری افتاد که به تازه گی خوانده بو د:

{محبوب من از دوست داشتنم می ترسد

از داشتنم هم می ترسد

از نداشتنم هم می ترسد

وطنش بودم اگر

بخاطرم می جنگید}(از خانم رویا شاه حسین زاده )

ناگهان چیزی به خاطر ش افتاد،دست سوی گوش موبایل برد و آن را روشن کرد،

شماره ایی گرفت ، ومنتظر ماند ،صدایی آمد :شماره مورد نظر در شبکه وجود ندارد

دو باره همان شماره را گرفت ،وهمان پاسخ را شنید. بی قرار ی تمام وجود ش را

گرفت .ناآرام شده بود،سراسیمه خودرا به کنار آئینه ای رساند .روبروی آئینه ایستاد

تبسم لطیفی بر لب هایش نقش بست ،در س اول را از آئینه گرفت ،باید خود را رها

میکرد.ودرون راخالی ،یاد شعر مولوی افتاد:

آب کم جو تشنگی آور بدست

تا بجوشد آبت از بالا وپست

آرامش عجیبی داشت و به بیرون رفت نگاهی کرد ودر امتدادپیاده رو براه افتاد۰

قدم زدن در پیاده رو،و رفتن با رهایی لذت عجیبی داشت .حس اینکه چقدر تا به حال

منقبض بوده ،وهمه چیز را دو دستی چسیبده بود ، ناراحتش می کرد . دیگر کسی را

دوست نداشت ،دیگر نگران هیچ چیز نبود ،همه به خدا سپرده شده بودند ،در حال قدم

زدن به پیرمردی که تکیه به در ختی داده بود ،نزدیک شد . آرام کنارش رفت.

----حالتون خوبه ؟

---آره پسرم ،موقع راه رفتن گاهی باید ایستاد ،وبه پشت سر نگاه کرد

---برای چی ؟

--- برای اینکه ببینی راهو در ست می ری یانه

حرف عجیبی از پیرمرد شنید ،از پیرمرد خواست که بازم حرفی بزنه ،اما پیرمرد

ناراحت شد،وگفت : اگه خیلی می خوای بدونی ،همیشه ساکت باش وسوال نکن

موقع خدا حافظی پیرمرد به او گوش زد کرد که اول باید سرت را خالی نگه داری ،دوم

همیشه کف دستت خالی باشه سوم اینکه هر بلایی سرت اومد نباید گله وشکایت

بکنی .

براه افتاد واز پیرمرد جدا شد، اما فکرش به حرفهای پیرمرد مشغول بود .پیرمرد راست

می گفت .تمام کله اش پر بود از گذشته ها وباید از دست آنها خلاص می شد . وتمام

دستانش پر بود از گرد وغبار دنیا باید آنها را می تکانید ودر آخر همیشه از زمین وزمان گله

داشت باید صبور بودن را یاد میگرفت ،در این فکرها بود که چشمش به دختری زیبا افتاد.

بی اختیار بطرفش رفت ...

او کنار دختر رسید . دختر به او نگاهی کرد وگفت :

معلوم است چیزی در مورد جنس مونث نمی دانی

اوگفت :چطور ؟

دختر گفت : این یادت باشد ،تا وقتی که مرد کامل نشدی ،حق حرف زدن با

هیچ دختری را نداری

پرسید : چگونه مرد کامل بشم ؟

دختر گفت :به هر کسی که دوستش داری بگو فراموشت کند

گفت : چگونه می تواند کسی که مرا دوست دارد فراموشم کند؟

دختر با عصبانیت گفت :مثل اینکه نصیحت آن پیرمرد در تو اثر نکرده ،منهم

حوصله چندانی برای توضیح دادن به تو که اینقدر نادانی را ندارم ،اما چون اول

راه هستی ، برایت می گویم ،دختر سپس به او گفت :

چشمانت را ببند وبه کسی که دوستش دارد تمرکز کن

او هم اینکار راانجام داد. دختر پرسید:

ساعت چند است

او گفت :ساعت ۸:۳۰دقیقه بعد از ظهر

دختر پرسید :چه میبینی ؟

او گفت:خیابان وماشینهاوماشین سیاه ودختری با روسری گلدار

دختر گفت : کافیست ،حالا گوش کن : شاید بتوانی ببینی اما مرد کاملی

نیستی ،باید یاد بگیری روح را ببینی ،روح انسانها رادیدن نیاز به این است

آئینه درونت را صیقل بدهی ،تا انعکاس نور دیگران را جمع کند ،و تو میتوانی ،

سپس یاد بگیر گناه نکنی ،بویژه با کسانی که دوستشان داری باآنها پاک باش

برای مرد کامل شدن ابتدا باید همه چیز را رها کنی ،برای شروع

از آن کسانی شروع کن که تورا دوست دارند،وبه آنها بگو که دوست

داشتنشان سدی بزرگ برای رسیدن است ،نباید برای جدا شدن بهانه

بیاوری ،راستگو باش چون کسی که تورا دوست دارد خواهد پذیرفت وکسی

دوستت نداردحس خواهد کرد که تورا از دست می دهد واین عین بردگی

است وباید بدانی بنده گی خداوند بریدن از تعلقات مادی و لذتهای انسانی

است .

دختر دید آن مرد انگار متوجه حرفهایش نشده ،صدایش را کمی بلند کرد و

گفت :هر دختری که خواهان وصلت با مرد کامل است ،ابتدا باید اورا رها کند

آن مرد گیج شده بود از حرفهای آن دختر چیزی نمی فهمید ،

با حیرت دوباره پرسید :چگونه میتوان مرد کامل شد ؟

دختر گفت :بایداول ازدرون مردم هجرت کنی ،دوم به سوی خدا روی ،سوم در

خدا محو شوی ،چهارم از خدا به سوی مردم بروی

مرد گفت ؟اگر موفق نشدم چه ؟

دختر گفت :پس به هیچکس دل مبند ،چون این دل بستگی ها دروغ است ،

وعشق هیچ کس را باور نکن ،

مرد ناامید شده بود می خواست چیزی بگوید ،اما دختر پیشدستی کردو

گفت :تو موفق خواهی شد ،چون برگزیده شده ای،ولی تا آن موقع

حق نداری کسی را منتظر بگذاری ، حالا برو و آئینه را بشکن

مرد بهت زده بود ،از دختر دور شد ،نمی دانست منظور دختر از آئینه شکستن

چه بود ؟ناگهان یاد شعری که سروده بود افتاد:

مشتی به آئینه خواهم زد

وهزار تکه خود را خواهم دید

باید اول از دامن تو

بعد هم از خیابانها

یک یک شکسته هایم را جمع کنم

نمی دانم وقت بازگشت

آئینه شکسته ،مرا ترسیم خواهد کرد؟

یا عبور نمناکی از عشق

در یادمان خواهد ماند

نمی دانم ،راه سختیست

************

مرد براه خود ادامه داد،هنوز چند قدمی نرفته بود ،که صدایی شنید

(ادامه دارد)

نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:45 توسط عباس شوهانی|

گفته مي‌شد: « هر كه با ما نيست با ما دشمن است!»

گفتم: آري، اين سخن فرموده اهريمن است!

اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،

اي شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟!


"فریدون مشیری"


نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:43 توسط عباس شوهانی|

گفته بودند: از پس هر گریه، آخر خنده ایست

این سخن بیهوده نیست...

زندگی مجموعه ای از اشک و لبخند است

خنده ی شیرینِ فروردین

بازتابِ گریه ی پربارِ اسفند است...


"فریدون مشیری"


نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:43 توسط عباس شوهانی|

در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست...!


"فریدون مشیری"


نوشته شده در سه شنبه 16 تير 1394ساعت 22:42 توسط عباس شوهانی|


آخرين مطالب
» داستان 29 : به حساب خود برسید
» داستان 30 : قاضی و بهلول
» داستان 31 : دیوانه ام ، احمق نیستم
» حافظ(3)
» حافظ(4)
» بدون عنوان
» رهایی (داستان کوتاه )
» قلب آهنی
» در پی هر گریه
» دستهای به هم پیوسته
» شکوه روشنایی
Design By : Pars Skin